يکشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۴۹
در قسمتی از کتاب «بدرقه باران» که زندگی‌نامه داستانی شهید «محمدعلی برجی» است، می‌خوانید: «بالاخره روز عروسی فرا رسید. در مجلس زنانه در حال برو بیا و بازی با بچه‌ها بودم که شنیدم، چند تا از خانم‌ها می‌گویند: چه مراسم بی‌سروصدایی. ما تا کی باید همینطور خشک و خالی بنشینیم و همدیگر را تماشا کنیم؟ حوصله‌مان سر رفت ...»

برشی از کتاب «محمدعلی برجی» | عروسی بی‌سروصدا!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، کتاب "بدرقه باران"، زندگی‌نامه داستانی شهید "محمدعلی برجی" است که همسرش به صورت داستان زندگی‌نامه این شهید بزرگوار را روایت می‌کند.

کتاب فوق با یک هزار نسخه و ۲۳۷ صفحه در دو بخش از زبان همسر شهید محمدعلی برجی و فرزندان این شهید بزرگوار توسط ناشر صریر و به همت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان قزوین منتشر شده است.

در تدوین این کتاب با دوستان، بستگان و همرزمان شهید برجی مصاحبه شده تا هر آنچه از شهید در ذهن به یاد دارند، را بازگو کنند.

همچنین با جمع‌آوری مصاحبه‌ها و هر آنچه همسر این شهید بزرگوار به یاد دارد، از زبان همسرش به صورت داستان در بخش نخست این کتاب روایت شده است.

در بخشی از خاطرات دختر شهید محمدعلی برجی در این کتاب آمده است: «کلاس دوم بودم و قرار بود مراسم عروسی خاله اشرف در منزل ما برگزار شود. خانواده مادرم هم از چند روز قبل از اصفهان آمده بودند تا سور و سات عروسی را فراهم بکنند.

خانواده داماد هم، گروهی را هماهنگ کرده بودند تا در روز جشن، ساز و دهل بزنند. پدرم وقتی ماجرا را فهمید، سراغ‌شان رفت و از آن‌ها خواست که گروه موسیقی را کنسل کنند.

آن‌ها در ابتدا نپذیرفتند. پدرم خیلی جدی روی حرفش ایستاد و گفت: در و دیوار شهر، پر است از پلاکارد‌ها و عکس‌های شهدا، هر روز در این شهر، شهیدی را تشییع می‌کنند. یک چشم خانواده شهدا خون است و یک چشم‌شان اشک. ما باید آن‌ها همدردی کنیم نه اینکه با برگزاری اینگونه مراسمات، دل‌شان را خون کنیم.

خلاصه به ضرب و زوری بود، آن‌ها را راضی کرد که بیعانه‌شان را پس گرفته و عروسی را در میان اسلام و صلوات برگزار کنند. البته خانواده پدربزرگم هم با این نظر پدرم موافق بودند.

بالاخره روز عروسی فرا رسید. در مجلس زنانه در حال برو بیا و بازی با بچه‌ها بودم که شنیدم، چند تا از خانم‌ها می‌گویند: چه مراسم بی‌سروصدایی. ما تا کی باید همینطور خشک و خالی بنشینیم و همدیگر را تماشا کنیم؟ حوصله‌مان سر رفت.

من که متوجه منظورشان نمی‌شدم، با جدیت رو به آن‌ها کردم و گفتم: خوب چرا خشک و خالی؟ یک شلنگ آب گوشه حیاط هست، می‌توانید بروید و خودتان را خیس کنید تا حوصله‌تان سر نرود. نفهمیدم چرا همه‌شان زدند زیر خنده. ولی از شادی آنها، من هم شاد بودم ...»

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده